رمان قمار بازصفحه اصلیلیست کامل رمان ها
پارت اول تا آخر رمان قمار باز
پارت اول تا آخر رمان قمار باز
مقدمه
قمار و مُقامَره به معنای بازی با ابزارهای قمار به منظور برد و باخت است; مانند بازی با نَرد، شطرنج، پاسور، ورق و سایر وسایلی که برای قمار کردن ساخته شده است.1
در فرهنگ عمید آمده است: قمار یعنی (هر نوع بازی که در آن شرط کنند شخص برنده از کسی که بازی را باخته، پول یا چیز دیگر بگیرد.)
آیلی: مهتاب
امیربهادر: سردار دلاور و شجاع
نویسنده: فاطمه ایزی
قسمتی از رمان:
با افتادن نور روی پلک های بستهم چشمام رو باز کردم. سردردم باعث می شد که پلکام به هم نزدیک بشه و گوشه های چشمام چین بخوره.
انگار که وزنه های سنگینی رو به چشمام متصل کرده بودن که نمی تونستم راحت پلک بزنم. نوری که از لای پردهی پنجرهی کنار تخت می تابید مثل تیری زهرآلود توی مردمک چشمام نشست. من کجا بودم؟
تکونی توجام خوردم که صدای قیژ قیژ تخت روی اعصاب و روانم خط کشید.
چند دقیقه فکر کردم تا تونستم بفهمم کجام و چی شد!
من سرمست و شادان داشتم از آرایشگاه اومدم بیرون که یه ون مشکی جلو پام ترمز کرد.
سرم رو بالا آوردم تا ببینم کیه که در ماشین باز شد و داخل ماشین کشیده شدم. تا به خودم اومدم و خواستم چیزی بگم دستمالی جلوی بینیم گرفته شد و بیهوش شدم.
تنها چیزهایی که یادم میاد همینه. الانم که اینجام توی یه اتاق دوازده متری با یه تخت و یه میز. همین. نگاهی به تخت تک نفره که روش دراز بودم، انداختم.
روتختی ساده ی سورمه ای داشت و حدس می زدم اینجا اتاق یه پسر باشه. هیچ تابلو یا چیز خاصی هم به در و دیوار نصب نشده بود. با یاد کامیار اخم هام درهم شد. وای خدای من! یعنی چند ساعته منو دزدیدن؟ کامیار الان چیکار میکنه؟ مامان بابام! وای خدا. دستم رو به سرم گرفتم و شقیقهم رو فشار دادم. از هجوم این افکار تیر کشید.
یعنی اتفاقی بدتر از اینم میتونه بیفته که تو روز عقدت بدزدنت؟ خدای من! طفلی کامیار الان چه حالی داره! یعنی کی منو دزدیده؟
نگاهی به خودم انداختم. با همون مانتوی جلو باز سفید و شلوار جین آبی زاپ دار و شال سفیدم روی تخت بودم.
با همون صورت آرایش کرده و موهای سشوار کشیده شده. از روی تخت بلند شدم و به طرف در اتاق دویدم.
دستگیره ی درو پایین کشیدم تا از اتاق خارج بشم که در باز نشد و من فهمیدم در قفله.
نه پس میخواسته درو برای حضرت بانو باز بزارن تا بری همه جای خونه رو با اون حس کنجکاویت وارسی کنی!
لبم کج شد و مشت هام رو به در کوبیدم و داد زدم:
– آهااای کمک! این درو باز کنید.
ندای درونم بهم پوزخند زد و گفت:
” – دیوونه شدی؟ از کی کمک می خوای؟ اینا دزدیدنت بعد میخوان کمکت کنن؟ چقدر خوش خیالی! “
خفه شویی نثار ندای درونم که دائما به استرسم دامن میزد کردم و به در تکیه دادم.
من شدیدا ترسو بودم و الان کم کم داشت قلبم از لباسم بیرون می زد.
بعد از چند دقیقه که دیدم خبری نشد تصمیم گرفتم انقدر به در مشت بکوبم تا خودشون خسته بشن و درو باز کنن. شروع کردم به مشت کوبیدن به در و هم زمان داد زدم:
– بی وجدانا، عوضیای فسیل! گوریلای بدترکیب درو باز کنییییید.
انقدر مشت کوبیدم که یهو در به شدت باز شد و من که به در چسبیده بودم پرت شدم کف اتاق.
رو به پسری که سوئی شرت مشکی تنش بود و کلاهشم سرش کرده بود و موهای بلندش نصف صورتش رو پوشونده بود داد زدم:
– هوش… وحشی چته؟ زدی ناقصم کردی!
پسر که به شدت اخم کرده بود با خشم فریاد زد:
– خفه شو! چته اتاقو رو سرت گذاشتی؟ اینجا طویله ی بابات نیست که اینجوری سر و صدا راه انداختی. بتمرگ سرجات.
در حالی که خودم رو جمع و جور می کردم گفتم:
– تو کی هستی؟
با نیشخندِ کنج لبش گفت:
– قاتلِ جونت!
با لحن مغمومی گفتم:
– خواهش می کنم! بگو برای چی منو دزدیدی؟ من قرار بود یک ساعت دیگه عقد کنم. الان معلوم نیست نامزدم در چه حالیه. اصلا من چند ساعته اینجام؟
کلاهش را جلوتر کشید و گفت:
– تو همیشه انقدر زیاد حرف می زنی؟ واسه نامزدتم جوش نزن یه مالی نیست.
برخلاف میل درونیم گارد گرفتم و با حرص داد زدم:
– تو حق نداری راجع به نامزدم اینطوری صحبت کنی.
– من هرجور دلم بخواد صحبت می کنم فنچ کوچولو. حالا هم بتمرگ تا غذاتو بیارم بخوری نمیری.
خواست از اتاق بیرون بره که گفتم:
– حداقل بگو اسمت چیه؟
همان طور که پشتش به من بود گفت:
– زانیار.
از اتاق خارج شد و درو محکم به هم کوبید. با درد بدن کوفتهم رو بلند کردم و به طرف تخت رفتم و روش نشستم. بعد از دو ساعت که زیادی گرسنهم بود بالاخره اون درِ لعنتی باز شد و زانیار با یه سینی تو دستش وارد اتاق شد.
نگاهم بی اراده به سمت سینی و محتویاتش کشیده شد. یک بشقاب گوجه پلو و یک پیاله ماست همین!
اینقدر گرسنهم بود که با دیدن همون غذای ساده هم لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست. زانیار سینی رو روی تخت درپیتش گذاشت و گفت:
– بردار بخور تلف نشی. باید سالم تحویلت بدم.
از اتاق خارج شد.
با اینکه دقیق متوجه منظورش نشدم
قاشق رو برداشتم و به بشقاب غذا حمله کردم. چیزی طول نکشید که تموم برنج بشقاب و ماست رو تا تهش خوردم. تموم که شد نفسی گرفتم و گفتم:
– آخ خیلی گشنهم بود.
”زانیار”
درو بستم و از اتاق بیرون زدم. کلافه دستی تو موهای مشکیِ لختم کشیدم و بی اعصاب به طرف آشپزخونه راه افتادم. حالا که موعد کاری که میخواستم انجام بدم رسیده بود عذاب وجدان و استرس گرفته بودم.
وقتی این دخترو دیدم حس خاصی بهم دست داد که تا حالا به هیچکس نداشتم. من چطور میخواستم با اون چشمای معصومی که بهم زل زده بودن اینکارو بکنم؟؟
من میخواستم آگاهانه اونو تو دام بندازم. می خواستم دو دستی تحویلی کسی بدمش که شرارت ازش می باره! یک لحظه حس ندامت و پشیمونی به سراغم اومد اما با یاد هدف و انتقامم از خانواده ی اون سهراب عوضی دلم آروم شد. در همین حین موبایلم زنگ خورد.
تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صدای مردی ناشناس رو شنیدم:
– کِی میاریش؟
نگاهی توی آینه به خودم انداختم و در حالی که اخم رو مهمون ابروهای پرپشتم کرده بودم گفتم:
– شب.
دوباره اون صدای زمخت به نگرانیم دامن زد:
– خوبه. زودتر بیارش تا بهادرخان عصبی نشده. دستور داده تا شب بیاریش وگرنه به روش خودش باهات برخورد میکنه!
– گفتم شب میارمش نهایتا فردا!
– همین الانشم بیست و چهارساعت از باختت گذشته پس هرچه زودتر میاریش برای آقا وگرنه…
نگذاشتم بیشتر از این یاوه ببافه و رو اعصابم یورتمه بره. تماس رو قطع کردم و برای آرامش اعصابم به حمام پناه بردم.
” آیلی “
با صدای کوبیده شدن در چشمامو باز کردم. بعد از خوردن غذام از بیکاری حوصلهم سر رفت و خوابیدم. خب چیکار میکردم؟ چاره ای نداشتم جز خواب! شاید کمی باعث آرامشم میشد.
حالا هم با صدای برخورد در با دیوار از خواب بیدار شدم و به اون زانیارِ وحشی که وسط اتاق ایستاده بود زل زدم و گفتم:
– چیه؟ از خواب بیدارم کردی طلبکارم هستی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
– بد نگذره خانم! راحتی؟ نیاوردمت اینجا برای خواب و خوشگذرونی.
– پس برای چی آوردی؟ جواب که نمیدی!
– پاشو باید بریم!
تازه نگاهم به لباس های زانیار افتاد. تیپِ اسپرتی که زده بود صد و هشتاد درجه با تیپ صبحش فرق داشت و اون چشمای آبی متمایل به خاکستریش بودن که با پیرهن آبیش ست شده بودند.
چشمایی که میتونستم بگم تنها نقطه ی مشترک بین من و زانیار بود.
عجیب بود که چشمهاش همرنگ چشم های آبیِ من بودن! برای بار هزارم این سوال توی ذهنم تکرار شد. اون کی بود؟ برای چی منو دزدیده بود؟
چرا باهام بد رفتار نمیکرد؟!
یه لحظه با خودم فکر کردم حتما اون عاشقم شده و نتونسته ازدواج من با کسی دیگه رو ببینه برای همین منو دزدیده تا خودش باهام ازدواج کنه و حالا هم قراره منو ببره محضر عقدم کنه و بعدشم ببرتم تو اتاقشو…
با صدای زانیار رشته ی افکار خاکبرسریم پاره شد و سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون دادم.
– پاشو دختر دیر شد!
بلند شدم و هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که سکندری خوردم و نزدیک بود پخش زمین بشم که دست های ناجی زانیار مانع شد.
از حالتمون خندهم گرفته بود. دستای زانی دور کمرم حلقه شده بود و نگاه من تو نگاه مغموم اون خیره شده بود.
بیشتر از این نتونستم اون حالت احساسی رو حفظ کنم و زدم زیر خنده. زانی (همون زانیار) به خودش اومد و دستاش رو از دور کمرم باز کرد و اخم ریزی بین ابروهاش نشوند و دستم را گرفت و کشید:
– بریم.
از پشت سر شکلکی براش در آوردم و همراهش شدم. بعد از طی کردن مسیر خونه و حیاط تا بیرون سوار مگان سفید شدیم و زانی ماشینو راه انداخت.
بعد از حدود پنج دقیقه که نه اون چیزی می گفت نه من پا روی پا انداختم و پرو پرو رو به زانیار گفتم:
– زانی آهنگ چی داری؟ حوصلهم پوکید بهخدا.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
– چقدر خونسردی تو دختر. انگار نه انگار من دزدیدمت.
بی خیال گفتم:
– با گریه کردن و حرص و جوش زدن چیزی درست میشه؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
– نو. فقط پوستم چروک میشه و پیر میشم.
بعد در حالی که سنگینی نگاه متعجب و ورقلمبیده ی اونو حس میکردم گفتم:
– من کلا آدم بیخیالیام. معتقدم انسان باید در لحظه زندگی کنه! مثلا الان دارم از بودن با تواِ دزد هم لذت میبرم…
بین حرفم پرید و گفت:
– حرف دهنتو بفهم. دزد باباته و…
کل مسیر راه با بحث ها و کل کل های من و زانی گذشت و اون نامرد آخرشم آهنگ نزاشت برام.
بالاخره بعد از حدود یک ساعت و نیم جلوی عمارت بزرگی که خارج از شهر بود توقف کرد. نگاهی به عمارت رعب انگیز مقابلم انداختم. سیاهی شب به اون غلبه کرده بود و فضای بزرگش آدمو میترسوند.
به سمت زانیار که این آخرا کلا سکوت کرده بود برگشتم و گفتم:
– اینجا اومدیم چیکار زانی؟ چقدر وحشتناکه! تو رو خدا برگردیم خونه من…
با صدای تقه هایی که به شیشه ی سمت شاگرد می خورد یک متر از چا پریدم و دستمو رو قلبم گذاشتم و رو به زانیار گفتم:
– وااااای زانیار میبینیشون؟ بالاخره غول های آدم خوار بهمون حمله کردن؟ یا زامبیای شاخ دار اومدن؟ وایییی خدایا بالاخره فانتزیام به حقیقت پیوست! ببین پنجه هاش ناخنای دراز و…
زانیار که تا اون لحظه غمگین بود یهو زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند! چپ چپ نگاهش کردم.
جرات نداشتم برگردم و زامبیا و غولا رو ببینم. از طرفی هم هیجان داشت دیوونم می کرد.
وقتی دیدم قرار نیست خنده ی زانی قطع بشه خم شدم و محکم کوبیدم به شکمش که خنده ش کامل قطع شد و عصبی نگام کرد و آخی گفت:
– چته تو؟ چقدر دستت سنگینه شکمم پرس شد.
– کوفت چرا میخندی آخه؟
زانی در حالی که پیاده میشد گفت:
– تو دیوونه ای دختر.
با فریاد رو به اون که داشت پیاده می شد داد زدم:
– نه نرووو. منو با آدم خوارا تنها نزار نامرددد…
اما زانیار بی تفاوت به من همونطور که می خندید رفت. یهو در سمت من باز شد که شروع کردم به جیغ زدن.
جیغ میزدم و ورد میگفتم:
– نهههه. خدایا غلط کردم. کمکم کن. دیگه فیلمای ترکی دارای صحنه های مثبت هیجده نمیبینمممم. دیگه شب جمعه ی مامان بابا رو خراب نمیکنممم. دیگه لبتاب آرامیس رو دستکاری نمیکنم و به پسرای همکلاسیش پیام نمیدم سرکارشون بزارممم….
داشتم همینطور ناله می کردم که دستی روی دهنم نشست و از ماشین بیرونم کشید.
دوباره مثل عروسک های کوکی شروع کردم به جیغ کشیدن:
– واای توروخدا منو نخورید من گوشت تلخم. بزارید برم چاق بشم بیام بعد منو بخورید…
با صدای زانیار رسما خفه شدم:
– دهنتو ببند دختره ی سلیطه. آبرومونو بردی الان میگن دختره دیوونهس. اون چشماتو باز کن دو دقیقه.
با شنیدن صدای زانیار ته دلم گرم شد و آروم آروم چشمامو باز کردم. با دقت به اطرافم نگاه کردم.
دستم تو دست زانیار بود و دوتا غول تشن هم اونورتر ایستاده بودند. سرشون پایین بود و شونه هاشون میلرزید انگار داشتند میخندید.
وای خدا مرگ بده تو رو آیلی. آبرو خودتو جد و آبادتو بردی. آدم خوار کجا بود دختره ی خنگ! اینا همشون آدمن اما از سایز بزرگش.
اون دوتا غول تشن به طرفم اومدند و یکیشون گفت:
– همینه؟
زانیار سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد:
– آره.
طی یه حرکت بازوهای نحیفم بین دستاشون اسیر شد و توسط اونا کشیده شدم.
به طرف زانیار برگشتم و با قلبی که داشت سینهم رو پاره میکرد داد زدم:
– کمکم کن زانیار توروخدا نزار اینا منو ببرن.
زانیارِ نامرد رو برگردوند و سوار ماشینش شد و رفت. کوچکترین امیدم که زانیار بود از بین رفت.
دست و پا می زدم و تقلا میکردم از دستشون آزاد بشم اما نتیجهش شد محکم تر گرفتن دستام و در نهایت که دیدن نمیتونن کنترلم کنن دستامو ول کردن و یکیشون خم شد و دستاشو دور پاهام حلقه کرد و بلندم کرد و رو شونهش انداخت.
اون هرکول دیگه در عمارت رو باز کرد و وارد شدیم.
تو اون تاریکی از ترس داشتم سکته میکردم. نمیدونستم قراره سرنوشتم چی بشه!
همونطور که سرم پایین بود و همه چیز رو برعکس میدیدم نگاهی به اطراف انداختم.
فضای بزرگ حیاط پر از دار و درختانی تنومد بود. بادی که می وزید لحظه به لحظه داشت شدت بیشتری می گرفت و به رعب و وحشتم دامن میزد.
مرد وارد ساختمون شد و با سرعت مسیری رو طی کرد. چشمامو بسته بودم و زیر لب داشتم توبه میکردم تا خدا منو به خاطر گناه های کرده و نکردهم ببخشه. اینا منو برای چی میخواستند؟؟
نمی دونم چند دقیقه گذشت که جایی ایستادیم. چشمامو از ترس بسته بودم و منتظر بودم ببینم قراره چه اتفاقی بیفته که یهو هلم دادن و پرت شدم کف اتاق.
چشمام به طور خودکار باز شدن.
اولین چیزی که جلو چشمام دیدم یک جفت کفش چرم مشکی مارک بود.
نگاهم رفته رفته بالا اومد و در نهایت قامت پسر مشکی پوش مقابلم رو کادر گرفت.
پسری که روی کاناپه لم داده بود و دود های سیگارش دورش رو فرا گرفته بودند. خمار نگاهم کرد و گفت:
– این همون دختریه که زانیار قولشو داده بود؟
اون دو تا هرکول سر تکون دادند که پسر بلند شد. از دیدن هیکل عضله ای و درشتش وحشت کردم و نیم خیز شدم و صاف نشستم.
بی توجه به او طبق معمول همیشگی شروع کردم به غر غر کردن:
– آی سرمم. مردیکه ی وحشی ببین چطوری پرتم کرد کف اتاق ها… عوضییی…
همونطور که داشتم نق می زدم دستم رو از سرم جدا کردم و با دیدن لکه خونی که روی انگشتم بود شروع کردم به جیغ زدن.
– وااای خدا دارم میمیرم. کسی هم نیس نجاتم بده. خدا کمکم کن. زانیار الهی خودم با دستام کفنت کنم. زانیار الهی…
با صدای مرد مقابلم ساکت شدم:
– ببر صداتو!
بعد رو به آن دو غول تشن داد زد:
– بیرون.
هر دو نفر چشم قربانی گفتند و از اتاق خارج شدند. سرمو بالا آوردم و با حرص گفتم:
– از صدات خوشت میاد؟
چند لحظه هنگ نگاهم کرد و گفت:
– خیلی بلبل زبونی میکنی!
خیره خیره نگاهش کردم که شروع کرد چرخیدن به دورم.
صدای وحشتناکش فضای بی روح اتاق رو پر کرد:
– انگار نمیدونی برای چی اینجایی؟! مواظب باش زبونت کار دستت نده چون من با هیچکس شوخی ندارم.
تموم تنم از ترس لرزید و جمله ای که گفت حکم مرگ رو برام داشت:
– من تو رو بردم!
– ها؟
بی توجه به قیافه ی هنگ من ادامه داد:
– اونقدرام که زانیار میگفت تیکه نیستی، برای کلفتی خوبی!
یهو داد زد:
– پاشو!
اول قصد نداشتم پاشم اما وقتی لگدی به پهلوم زد با ترس بلند شدم.
حالا روبروش وایساده بودم. قدش خیلی بلند بود به طوری که دوتا سرو گردن ازش کوتاه تر بودم و اون اندام عضله ایه مزخرفش!
اصلا انگار چربی نداشت تو بدنش این بشر… و خدا میدونست که چقدر از بدن عضله ای بدم میاد من!
کامیار خوب بود. اندامش عادی بود.
بدون عضله های بیرون زده اما قد بلند و خوشتیپ.
نه مثل این هرکول که با لباسای پاره پوره جلوم ایستاده بود.
توی همین فکرها بودم که لب هاش کنار لب هام نشست.
چشمام گشاد شد و رو مز سکته بودم. یه دستشو پشت گردنم و یه دستشو پشت کمرم حلقه کرده بود و محکم گرفته بودم و به خودش فشارممی داد.
هرچی تقلا می کردم خودمو ازش جدا کنم نمیشد که نمیشد!
بوسیدن که چه عرض کنم…
به طرز وحشیانه ای داشت گوشه لبمو میخورد و گاز میگرفت.
انقدر خورد و خورد که بالاخره خودش نفس کم آورد. لباش از لب بیچاره م جدا شد و حدودا ده سانت از صورتم فاصله گرفت.
چشاش خمار شده بود. زبونشو روی لبام کشید و گفت:
– پشیمون شدم. فقط برا کلفتی خوب نیستی… برای سرگرمی هم خوبی!
با دهان باز بهش چشم دوختم که گفت:
– البته خیلی هم بد مزه ای!
دندان هایم را روی هم فشردم و با عصبانیت غریدم:
– کسی مجبورت نکرده ببوسیم.
و علی رغم شخصیتم بلوف زدم:
– پارتنرای قبلیم که راضی بودن!
پوزخندی گوشه ی لبش نشست و گفت:
– پس اونا خیلی بد سلیقه بودن!
لبخند مسخره ای نثارش کردم و خودمو از حصار دستاش بیرون کشیدم. گستاخانه توی چشاش زل زدم و گفتم:
– چی ازم میخوای؟ پول؟
یک نخ سیگار از پاکت بیرون کشید و با فندک گلدش روشنش کرد. پک زد و با نیشخند نگام کرد:
– من هفت تای تو رو میخرم و آزاد میکنم کوچولو!
با عجز نالیدم:
– پس واسه چی منو گرفتین؟
بعد سرمو کج کردم و گفتم:
– به خدا نامزدم خیلی پولداره. هر چی بخوای بهت میده.
فقط ول کن بزار برم. لعنتیا امروز روز عقدم بود!
پکی به سیگارش زد و گفت:
– من پول نمی خوام!
با صدای جیغ جیغوم داد زدم:
– پس چی میخوای؟
با چشمان خمارش توی چشم های درشت آبیم زل زد و گفت:
– تو رو.
معترضانه پاهامو به زمین کوبیدم:
– منو میخوای بزاری سر قبرت؟ ولم کن بابا. بزار برم به زندگیم بریم. نه اصلا بگو ببینم منو واسه چی میخوای؟
از سرجاش بلند شد و به طرفم اومد. به واقعیت می خواستم اعتراف کنم باید میگفتم خیلی ترسناک بود. قیافهش، هیکلش، تیپش، خالکوبیاش!
روی ساق دستش یه سری متن انگلیسی نوشته بود که نمی فهمیدم معنیش چیه.
چونهمو چسبید و توی چشام زل زد. دوباره نگاهش از چشمام به طرف لب هام رفت اما… این بار خودشو کنترل کرد و گفت:
– من توی سگ مصبو میخوام. اول می خواستم اونقدری اذیتت کنم که زیرم جون بدی و بعدشم بندازمت زیر دست و پای بچه ها اما…
حیفه توا بدمت به اونا. اول خودم ازت سیر بشم بعد مثل یه تفاله پرتت میکنم جایی که بقیه تفاله هارو انداختم.
با چشمان از حدقه در آمده نگاهش کردم که دستش را به تخت سینه ام زد. کف اتاق افتادم و حالا اون از بالا نگاهم میکرد.
– حالا هم همین جا بتمرگ تا برگردم.
– آخه من چه گناهی کردم که باید گیر تو بیفتم؟ مشخصه خیلی پولداری… اگه لب تر کنی دخترا برات صف میکشن! پس آقاجان بزار من برم.
چپ نگاهم انداخت و گفت:
– از کی تا حالا قراره یه دختر واسه من تعیین تکلیف کنه؟
به سمتش رفتم و سینه به سینه ش ایستادم:
– از وقتی که یه دخترِ بی گناهو اسیر کردی.
نیشخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
– بزن به چاک! بی گناه…
ببین حتما یه غلطی کردی که زانیار اونقدر با نفرت ازت صحبت میکرد.
– چی؟ من اصلا زانیارو نمیشناسم!
– ولی اون تو رو خوب میشناسه. من به این چیزا کار ندارم. تو برای من آورده شدی تا هر کار دلم بخواد باهات بکنم پس زیادی زر نزن.
بعد هم بی توجه به نگاه مبهوت من از اتاق بیرون زد.
*******************
چشامو که باز کردم با دیدن اتاق ناشناس روبروم چند دقیقه هنگ بودم. کلا من خیلی دیر آپدیت میشدم و تو اون سه چهار دقیقه ی اول بیداریم هر کی هرکار میکرد متوجه نمیشدم.
نگاهم به اطرافم افتاد. به دیوار تکیه زده بودم و بدنم خشک شده بود. هوا خیلی گرم بود و رسما داشتم پخته میشدم.
مانتو و شالمو از تنم کندم و بلند شدم. تازه یادم اومد تو اون عمارت منحوسم.
چرخی توی اتاق زدم. هیچی نداشت! هیچی که میگم منظورم هیچیه.
تنها چیزی که این اتاق نه متریِ مخوف داشت یه صندلی بود و یه ساعت دیواری!
این نشون میداد تنها چیزی که صاحب این اتاق بهش علاقهمنده زمان و راحتیشه!
بی خیال به طرف در اتاق رفتم و دستگیرهشو کشیدم که در باز شد. با دهان باز به در باز شده چشم دوختم و چیزی طول نکشید که با خوشحالی از اتاق زدم بیرون.
فکر نمیکردم در باز باشه و حالا با دیدن این وضعیت حسابی خوشحال بودم.
بدون اینکه شال و مانتومو بردارم از اتاق زدم بیرون.
کلا زیاد تو قید و بند حجاب و این حرفا نبودم. یعنی خانوادگی این مدلی بودیم.
از پله ها پایین رفتم و خواستم چیزی بگم که با دیدن صحنه های روبروم مات موندم.
یه آهنگ خارجی در حال پخش بود و اون پسره ی پاره پوره که حالا لباسشم در آورده بود روی مبل لش شده بود و دختری کنارش نشسته بودند.
دختره جرعه ای از گیلاسش نوشید و بعد گیلاسشو خم کرد و مقداریش روی سینه ی برهنه ی پسره ریخت. شروع کردن به خوردن و زبون زدن مشروبا.
از همه عجیب تر لباسای اون دختره بود. لباسش طوری بود که اصلا انگار نبود. لباس شب مشکی فوق العاده کوتاه که بالا تنهش از بالا و پایین تنش از پایین بیرون زده بود.
اون پسر وحشی هم سرشو به مبل تکیه زده بود و با قیافه ای بی حس به سقف زل زده بود.
نگاهم به لباسای خودم افتاد. تیشرت نیم آستین گشاد سبز پسته ای با شلوار جین!
موهامم که شلخته دورم رها شده بود.
با اینکه حالم داشت بد میشد اما چند دقیقه ای ایستادم تا ببینم قراره چه اتفاقی بیفته.
اما وقتی دیدم اون داره برای پسره همه کارا میکنه و اون مثل یه مجسمه صاف نشسته متعجب شدم.
یه سوال تو ذهنم پیش اومد. ” چرا باهاش همراهی نمیکرد؟ “
بالاخره بعد از چند دقیقه یه حرکتی کرد و تکون خورد. از بالا به دختره نگاهی انداخت. موهاشو تو دستاش گرفت و کشید. منتظر یه جیغ و داد بودم اما وقتی با قهقهه های اون مواجه شدم قیافهم جمع شد. پسر داد زد:
– اربابت کیه؟
– بهادرخان!
– تو چه جنسی هستی؟
– یه جنس بی ارزش و خراب!
قهقه ی جنون آمیزش که به هوا رفت دستم روی قلبم نشست و زیر لب گفتم:
– رو آب بخندی!
دیگه نتونستم طاقت بیارم. چند پله ی باقی مونده رو جلو رفتم و شروع کردم به دست زدن! نگاه هر دو نفر به من جلب شد.
با پوزخندی به دختره روبروم چشم دوختم و گفتم:
– واقعا برات متاسفم! همین شماهایین که جنس زن رو انقدر بی ارزش و خراب میکنید. همین شماها هستید که باعث میشین یه سری افراد مثل این آقا به خودشون لقب مرد رو بدن و اجازه بدن خانم ها رو ضعیف و بی ارزش بدونن.
دختره هنگ نگاهم کرد و اون پسر پاره پوره که اسمشو نمیدونستم با اخم.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
– شما چته که تو دست و پای این مرد میفتی و میگی خرابی؟ چی کم داری آخه؟ اصلا یه جور دیگه بگم چی از این مرد کم تر داری که باید خودتو انقدر کوچیک کنی؟ پول!؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
– پول به دست میاد اما عزت نفس هیچ وقت به دست نخواهد اومد. اینو همیشه تو ذهنت داشته باش.
پسر که بیشتر از این نتونست حرفامو تحمل کنه داد زد:
– خفه شو!
پارت1
پارت2
پارت 3
پارت 4
پارت 5
پارت 6
پارت 7
پارت 8
پارت 9
پارت 10
پارت 11
پارت 12
پارت 13
پارت 14
پارت 15
پارت 16
پارت 17
پارت 18
پارت 19
پارت 20
پارت 21
پارت 22
پارت 23
پارت 24
پارت 25
پارت 26
پارت 27
پارت 28
پارت 29
پارت 30
پارت 31 به زودی…
لینک کوتاه: http://shasttip.xyz/?p=17946