آخرین مطالبرمان رویاهای سرکش
رمان رویاهای سرکش پارت 35
رمان رویا های سرکش
دسترسی راحت به تمامی پارت های این رمان وارد شوید
و سرانجام همسر شوهرم شده بودم. حالا دیگر هیچ شکی در این وجود نداشت. به عنوان مدرک پنج بار هم به اوج رضایت رسیده بودم و حتی آخرین بار چنان خوب بود که با وجود فرمان دادنش به اِلفها و اژدهایان غیرممکن نبود اگر میگفتیم ماوراءالطبیعی بود.
و حالا او خواب بود، نور چراغی اتاق را روشن کرده بود، آتش بزرگی هم در شومینه شعله میکشید و سرما را دور میکرد ولی آنقدرها هم نمیتوانست جلوی سرما را بگیرد و این باعث شد عقلم سر جا بیاید و بفهمم چه گندی زده بودم.
در عشقبازیمان حتی اشارهای هم به پیشگیری از بارداری نشده بود، حتی به آن فکر هم نکرده بودم.
و این اصلاً کار هوشمندانهای نبود.
نمیشد انکار کرد که رابطه خوبی بود، بهترین و طولانیترینش. انگار نمیتوانستم از فری سیر شوم، بیشتر و بیشتر میخواستمش و چیزی که تقریباً از این هم بهتر بود، این بود که او هم به اندازه کافی از من سیر نمیشد. جداً بدنم را دوست داشت و اصلاً هم این را پنهان نمیکرد و نوازشهای من را هم دوست داشت و این را هم پنهان نمیکرد. هیچکدام را حتی ذرهای پنهان نمیکرد و دانستن اینها واقعاً به شدت عالی بود.
همه شایعات از حقیقت هم کمتر بودند. مهارتهای او گوناگون و خارقالعاده بودند و این مرد عجیب بنیهای داشت.
و ارزشش را داشت، حتی ارزش خطر بارداری را هم داشت نه تنها به خاطر اینکه خیلی خارقالعاده بود، بلکه به خاطر اینکه این خطر از جانب فری بود.
و ضمناً در آن لحظه دیگر نمیخواستم کار به آنجا بکشد. نه. نه تا زمانی در آیندهای دور.
شاید خیلی بعدتر، میماند برای حماقتی دیگر در آینده.
ولی هنگامی که داشتم از پنجره بدون اینکه دقیقاً چیزی ببینم، به فینگارد نگاه میکردم، با خودم فکر کردم والدینم به من یاد داده بودند که در برابر خطرها احتیاط کنم ولی زندگی یعنی زندگی کردن، هر نفسی که میکشیدم یک موهبت بود و هر خطری ارزش امتحان کردن را داشت.
ولی حسی به من میگفت که آنها به چیزی مثل این فکر نکرده بودند.
«فینی.» صدایش را شنیدم و از افکارم بیرون آمدم، بدنم کمی از جا پرید. برگشتم و فری را دیدم که بیدار شده و به سمت من برگشته بود، موهای تیرهاش هنوز هم روی پیشانیاش ریخته بودند و سینه برجستهاش در معرض دید بود. چشمهای سبز و قهوهایاش خیلی جذاب و خوابآلود بودند و روی یک آرنج از روی تخت بلند شده بود. فرمان داد: «بیا اینجا.»
پیش از اینکه مغزم بتواند تصمیم به رفتن بگیرد، پاهایم به حرکت در آمدند و این غافلگیرکننده نبود. اگر مردی مثل او مثل فری به شما نگاه میکرد و میگفت به آنجا و پیشش بروید، شما هم میرفتید.
سر راهم پنلوپه را روی صندلی گذاشتم، بلافاصله با دلخوری خودش را کش و قوسی داد و شروع کرد به لیسیدن پای خودش.
توجهی به او نکردم. توجهم به جای دیگری جلب شده بود. زمانی که نزدیک شدم، فری خودش را بالا کشید، چرخید و دستش را به سمتم دراز کرد. پهلویم را گرفت و من را به سمت تخت کشید. هنگامی که روی زانوهایم از تخت بالا رفتم، من را کشید و روی خودش نشاند و روی کمرش خوابید. سپس دستهای بزرگش زیر پلیور رفتند و به سمت بالا حرکت کردند، آرام و ملایم روی رانهایم بالا رفتند و روی باسنم نشستند.
پلکهایم بسته شدند و لبهایم را تر کردم.
فری زیر لب گفت: «همسرم لمس دستهای من رو روی پوستش دوست داره.» انگشتانش گوشتم را نوازش کردند. واقعاً همینطور بود و میتوانستید سرش شرط ببندید، خیلی از این کارش خوشم میآمد.
«هوم.» تنها چیزی که توانستم بگویم این بودم.
لبخند دنداننمایی زد و دستانش را روی تنم بالا آورد. «بیا اینجا عشق من.»
به سمتش خم و به او نزدیکتر شدم. حینی که دستانش را آرام آرام روی پوست کمرم میکشید و زیر پلیور بالا میآمد، دستانم را روی سینهاش گذاشتم.
با صدای آرامی پرسید: «چی تو رو از تختمون بیرون کشید؟»
آرام جواب دادم: «دستور دادم غذا بیارن.» در چشمان سبز و قهوهای خوابآلودش خیره شدم.
زمزمه کرد: «خوبه.» لبهای برجستهاش به همان شکلی که دوست داشتم تاب برداشت و من اینقدر این حرکتش را دوست داشتم که دستم را بالا بردم و روی صورتش گذاشتم و انگشت شستم را روی لب پایینش کشیدم.
پیش از اینکه من را روی کمرم بخواباند، به سختی توانستم لبش را لمس کنم. آرنجهایش را در زانوهایم قلاب کرد، بالا کشیدشان و کف دستهایش را روی تخت گذاشت. روی من خم شد و من با دیدن زیبایی و قدرتی که رویم خیمه زده بود، خودم نفسم را حبس کردم.
نگاهش پایین آمد و با دیدن نگاه زیبا و پر هوسی که صورتش را فرا گرفته بود، تنفسم شدت گرفت. کمرش را تکان داد و با یک حرکتش من را از آن خود کرد.
وای خدا.
نفسم را بیرون دادم. «فری.» حینی که به شکلی باورنکردنی آرام به حرکتش ادامه میداد سرش را بلند کرد و نگاهش وجودم را به آتش کشید.
غرش آرامی از ته حلقش کرد: «و من هم نوازشهای همسرم رو دوست دارم.»
هر دو دستم را بلند کردم، انگشتانم را روی سینهاش کشیدم و زمزمه کردم: «خوبه.» سپس از او خواستم: «سریعتر عسلم.»
جواب داد: «نه کوچولو.»
«خواهش میکنم.»
«نه.»
لحظهای طولانی انگشتانم را روی عضلات سینه و شکمش کشیدم و او در چشمانم خیره ماند و بدون هیچ عجلهای به کارش ادامه داد. حس خوبی داشت، او خیلی خوب بود و من او را بیشتر میخواستم و نداشتنش برایم مثل شکنجه بود. انگشتانم را روی عضلات شکمش کشیدم.
خدایا خیلی خوب بود، حس معرکهای داشت.
نفسم را بیرون دادم. «فری خواهش میکنم سریعتر.»
«نه فینی.»
لذت چنان عمیق در درونم ریشه دواند و مسیرش را سوزاند که گردن و کمرم را روی تخت قوس دادم.
خودم را با تلاش زیادی صاف کردم و نگاهش را گیر انداختم. حالا پرهوستر شده بود. زمزمه کردم: «داری من رو میکشی عزیزم.»
در جواب زمزمه کرد: «نه، نمیکشمت کوچولو، فقط احساسم کن.»
قسم خوردم: «حست میکنم.» و همینطور هم بود، آره احساسش میکردم.
فرمان داشت: «من رو تماشا کن.»
«دارم تماشات میکنم. فری.» نفسنفس زدم. داشتم همین کار را میکردم و واقعاً هم منظرهای تماشایی بود.
نگاهش از روی صورتم پایین رفت و روی بدنم به گردش درآمد و هنگامی که دوباره به سمت چشمهایم برگشت، پشت و گردنم دوباره قوس برداشت.
خدایا، فقط با همین داشتم به نقطه اوجم میرسیدم. داشتم میرسیدم.
خیلی نزدیک بود.
نجوا کرد: « تو زیبایی فینی، ولی به خدایان قسم که تا حالا هیچ وقت به اندازه الان که در آغوشم، توی پلیور من و مال من هستی زیبا نبودی.» همین بود، بدنم به تندی از جا پرید، گردن و کمرم قوس برداشت و با ناله آرامی لذت مثل موجی دلنشین بدنم را در نوردید.
سرانجام آنطور که میخواستم سریعتر آنقدر به کارش ادامه داد که او هم لذت را تجربه کرد.
عاشقش شدم، عاشق تک تک ثانیههایش از لحظه شروع تا پایانش.
دیدید؟ کاملاً گند زده بودم.
دوباره رابطه. باز هم بدون پیشگیری از بارداری.
خیلیخب، نه. دوباره یک رابطه معرکه و باز هم بدون پیشگیری از بارداری!
لبهای را آرام آرام بوسید. بوسهاش شیرین، عمیق و خیس بود. درست همانطوری که با من عشقبازی کرده بود. سپس دهانم را رها کرد ولی نزدیک ماند و بینیاش را روی بینیام کشید.
خدایا، دلم برای این هم تنگ شده بود.
سپس سرش اندازه دو سانتیمتر عقب رفت، در چشمانم نگاه کرد و نگاهش بیحال ولی در عین حال جدی بود.
هوم. با نگاه کردن در چشمانش به این فکر کردم که حالا وقت حرفهای جدی بود.
با ملایمت گفت: «خیلی خوشحالم که برگشت فینی من. خیلی خوشحال.» تکرار کرد و دستها و پاهایم به دور او محکمتر شدند و وقتی زمزمهکنان به حرفش ادامه داد، به دورش تنگتر هم شدند. «دلتنگت شده بودم کوچولو.»
نجوا کردم: «فری-» ولی حرفم را قطع کرد.
«ولی این رو یادت باشه، رفتن دوبارهت رو تحمل نمیکنم. خیلی مهمه که این رو درک کنی. تازه با هم آشنا شدیم، تو و من، به زمان نیاز داری تا با تمام چیزهایی که یاد میگیریم کنار بیایم. زمان، اضافه میکنم این چیزی بود که بهت دادم و تو ازش استفاده کردی ولی بهت میگم که خیلی طولش دادی.» هوم. نمیتوانستم بگویم در این مورد اشتباه میکرد. حرفش را به آخر رساند. «ولی اجازه نمیدم دوباره اتفاق بیفته. متوجه شدی؟»
به او چشم دوختم.
داشت میگفت تحمل دوباره رفتن من را نداشت.
تحمل دوباره رفتنم را نداشت.
و من قطعاً حدود ده ماه دیگر از اینجا میرفتم و دور میشدم.
گندش بزنند. باید به او میگفتم.
گندش بزنند. به یک شکلی به یک راهی باید میفهمیدم چطور این ماجرا را برایش توضیح بدهم، بگویم کی بودم و از کجا آمده بودم و کاری میکردم تا حرفم را باور کند. سپس برایش توضیح میدادم که تنها چیزی که داشتیم همین بود و باید از آن لذت میبردیم. وقت داشتیم خیلی زیاد هم وقت داشتیم.
ولی در نهایت این زمان هم به پایان میرسید و من به خانهام برمیگشتم.
در چشمانش نگاه کردم و ترس، وحشت، اضطراب و حسی دیگر شروع به جوشیدن در وجود کرد. حسی که به شدت دردناک بود، حسی که وقتی اینطوری در اوج سعادتم بودم دلم نمیخواست درکش کنم.
سپس شروع کردم: «فری-»
با صدای خشنی گفت: «نگو.» به صدایش که ناگهان پر از خشونت شده بود، پلک زدم.
سپس از آنجایی که مجبور بودم؛ نجوا کردم: «ولی باید یه چیزی رو بدونی در-»
«میدونم فینی.»
دوباره پلک زدم و قلبم یک ضربهاش را جا انداخت
فری به حرف زدن ادامه داد: «میدونم چطور اومدی پیش من.»
حس کردم دهانم از تعجب باز ماند، نگاهش به لبهایم افتاد و بعد دوباره به چشمانم برگشت. نگاهش گرم و شیرین بود.
«میدونم کی هستی عشق من. میدونم چطور پیش من اومدی. میدونم که فینی هستی.»
وای خدای من!
میدانست من فینی بودم!
«چطور؟»
«این اهمیت نداره، فقط بدون که من میدونم و نیاز نیست در موردش صحبت کنیم. هیچ وقت نیاز نیست در این مورد صحبت کنیم. حالا این اهمیت داره و تو هم مجبوری توی زمان حال زندگی کنی. هیچ چاره دیگهای به جز زندگی کردن توی زمان حال نداری. و فینی کوچولوی من، این جاییه که زندگی میکنی. ما همیشه توی زمان حال زندگی میکنیم.»
حس کردم چشمهایم پر از اشک شدند (بله! دوباره!) چون او میدانست و درک میکرد. حسی شبیه این داشت که وزن سنگینی از روی شانههایم برداشته شده بود. همه چیز را در مورد من میدانست. میدانست کی بودم و چطور پیشش رفته بودم و ظاهراً با این خبرهایی که بینمان بود، به نظر میرسید درک کرده باشد و بنابراین قرار بود توی زمان حال زندگی کنیم.
ولی حتی با اینکه آن سنگینی از روی شانههایم برداشته شده بود و احساس سبکی داشتم، بلافاصله چیز دیگری شروع به پایین کشیدنم کرد و نجوا کردم: «فری-»
حرف را با گذاشتن دهانش به روی لبهایم قطع کرد.
هنگامی که سرش را بلند کرد، نگاهش در چشمانم خیره شد و زمزمه کرد: «توی زمان حال نیستی فینی.»
نبودم. داشتم در مورد آینده و ترک کردنش فکر میکردم.
گندش بزنند.
گفت: «به زمان حال بیا کوچولو.» سر تکان دادم.
حال. شبیه حرفی بود که پدرم میزد. توی زمان حال زندگی کن
و من با فری توی زمان حال زندگی میکردم و تا جایی که میتوانستم از تک تک ثانیههایش لذت میبردم.
ناگهان تقهای به در خورد و کسی در زد.
در چشمانش خیره شدم.
سپس خودم را به زور به زمان حال کشیدم و به شوخی گفتم: «ظاهراً حال یعنی غذا.»
لبخند دنداننمایی زد و گفت: «خوبه چون گرسنهام. همسرم تمام توانم رو بیرون از بدنم بیرون کشیده.»
با شیطنت گفتم: «طوری وانمود نکن که خوشت نیومده.»
با تمام سنگینی و جدیتی که میتوانست در آن دو کلمه جمع کند، گفت: «وانمود نمیکنم.» و باعث شد وقتی به حرفش ادامه میداد، در زیر بدنش بیحرکت بمانم «فراتر از هر چیزی بود که میتونستم آرزوش رو داشته باشم. تو فینی کوچولوی من فراتر از سرکشترین رویاهای منی.»
وای خدای من. الان واقعاً این حرف را زده بود؟
به او خیره شدم و متوجه شدم که نه نتها این حرف را زده بود، بلکه منظورش هم کاملاً همین بود.
سپس اشک مثل سیل در چشمانم راه افتاد و زمزمه کردم: «گندش بزنن.» صورتم را به گلویش چسباندم و زدم زیر گریه و با صدای بلند هم این کار را کردم.
تقه دیگری به در خورد.
فری آرام از روی من بلند شد، روی پشتش دراز کشید و من را به خودش چسباند. بلند شد و پتو را روی بدنهایمان کشید و من را محکم در آغوش گرفت. سپس فریاد زد: «بیا تو!» از جا پریدم ولی این مانع هقهقکردنم به روی پوست تنش نشد.
در باز شد، خودم را بیشتر به فری نزدیک کردم و محکم به او چسبیدم.
او هم همینکار را کرد.
سپس صدای دستور دادنش را شنیدم. «بذارش و برو بیرون. سریع.»
بوی غذا برایم آمد و صدای تلق و تلوقی شنیدم و لحظه کوتاهی بعد از آن که صدا قطع شد، صدای بسته شدن در آمد.
فری من را مدتی طولانی پس از بسته شدن در محکم به خودش فشرد و من به هقهقکردنم ادامه دادم. متوجه نشده بودم که چقدر به این گریه نیاز داشتم ولی انگار خیلی اشک ذخیره کرده بودم چون پشت هم اشکهایم میآمدند و من در امنیت آغوش و بازوهای قدرتمندش رهایشان کردم.
هنگامی که هقهقم کمکم فروکش کرد، بینیام را بالا کشیدم و یک دستم را بلند و اشکهایم را پاک کردم، یکی از دستهای فری زیر پلیور رفت و پوست کمرم را نوازش کرد.
با ملایمت پرسید: «همهچیز روبهراه کوچولو؟»
منمن کردم: «اوهوم.» سرم را تکان دادم و گونهام را به شانهاش تکیه دادم و بازویم را دوباره دور کمرش گذاشتم.
فری به نوازش کردن کمرم ادامه داد.
واقعاً احساس خوبی داشت.
و تازه همان موقع به زمانی فکر کردم که داشتیم به فینگارد برمیگشتیم و فری در مورد روستاها، اسمهایشان، خدایانشان و اینکه نام رودخانهها و جنگلها چه بود، برایم گفته بود.
آن موقع میدانست. میدانست.
ناگهان همهچیز را فهمیدم، توضیحات مهربانانهاش، صبرش، آن لحظههای عجیبی که دیده بودم انگار چیزی را درک کرده بود، زمانهایی که حالا دیگر خیلی عجیب نبود
میدانست. میدانست و مدت زیادی از دانستنش هم میگذشت.
روی سینهاش زمزمه کردم: «از کی میدونی؟»
«فینی.»
فشاری به او دادم و تکرار کردم: «بهم بگو، از کی میدونی؟»
فری یک ثانیهای مکث کرد. سپس آه کشید.
بعد گفت: «از ته دلم، وقتی توی خانه خدایان بعد از ازدواجمون جواب بوسهم رو دادی. و تکتک ثانیههایی که بعد از برگشتم به کلبه با تو گذروندم میدونستم تو اون کسی نیستی که باید باشی. اخلاقت حتی ذرهای به اون شباهت نداره ولی ظاهرت باهاش مو نمیزنه. میدونستم در مورد تو یه چیزی سر جاش نیست. الفها تأییدش کردن و بهم گفتن که اهل این دنیا نیستی.»
نفس بیصدایی به ریه کشیدم.
حدس زدم: «پیامشون.»
فری تأیید کرد: «بله.
سر تکان دادم و فکر کردم خیلی عجیب و در عین حال باحال بود که آنها میدانستند. و امیدوار بودم دفعه بعد که فری برای صحبت کردن با آنها میرفت، من را هم با خودش ببرد. میتوانستم از آنها بپرسم از کجا میدانستند.
سپس به زمان حال برگشتم.
با ملایمت پرسیدم: «چرا بهم نگفتی؟»
دستش لحظهای روی پشتم بیحرکت ماند، سپس وقتی جواب داد، دوباره شروع به نوازش دادنم کرد. «یه بخشیش به خاطر این بود که اتفاقهای زیادی برات افتاده بود و من نگرانت بودم. ولی اعتراف میکنم کوچولوی من، بیشترش به خاطر این بود که واکنشهات به دنیای من، اشتباهاتت و ماستمالیهات سرگرمم میکردن. من رو به خنده میانداختن.» سرم را بلند کردم، مستقیم در چشمانم نگاه و تأکید کرد: «خیلی زیاد.» سپس پیش از اینکه ادامه بدهد نیشش را برایم باز کرد. «خیلی دوستداشتنی بود.»
دیگر اثر نویسنده و مترجم این رمان رمان تبار زرین میبشاد بخوانید
اثرجدید نویسنده رمان تبار زین و رویاهای سرکش با نام دایره دوستی از اینجا بخوانید
توجه:
با توجه به حفظ حقوق نویسنده این رمان
کانال اصلی تلگرام نویسنده این رمان زیبا برای دوستانی که مایل هستند پارت های این رمان را سریعتر از سایت ها بخوانند قرار داده شد.
جهت اتصال به کانال اصلی رمان رویاهای سرکش با توجه به اطمینان از اتصال شما به تلگرام اتصال به کانال اصلی تلگرام رمان رویاهای سرکش کلیک کنید
این آهنگ با عشق تقدیم به شما دوستان
دانلود کامل آهنگ جدید احمد سعیدی لینک دانلود:https://xip.li/5KSLhb
اطلاع از زمان پارت گذاری های تمامی رمان های آنلاین سایت از اینجا
لینک کوتاه: http://shasttip.xyz/?p=17071