آخرین مطالبجلد اول رمان امپراطوری گرگ هاصفحه اصلیلیست کامل رمان ها
رمان امپراطوری گرگ ها
جلد اول رمان وحشی
نویسنده:م.قربانپور
قسمتی از رمان:
به گربهها که نگاه میکرد،
با خود میگفت کاش گربه بودم
پرندگان را که میدید،
دلش هوای پرگرفتن میکرد
او حتی دیگر به حشره بودن هم راضی شده بود
راضی بود که هرچیزی باشد، جز آنچه اکنون است
لوریانس (Loriyans) بی هیچ تعارفی، در نکبت دست و پا میزد
هر صبح با صدای کتک خوردن مادرش در فاحشهخانهی جنوب شهر، از خواب برمیخواست
پدری زورگو داشت که مدام برای پس گرفتن او به فاحشه خانه می آمد و وقتی با مخالفت مادرش مواجه میشد او را به باد کتک میگرفت
لوریانس با وجودی که ۹ ساله بود، خوب میفهمید اطرافش چه خبر است
مادرش در تلاش بود از او هم مانند خودش یک فاحشه بسازد
پدرش هم میخواست او را به مزرعه ببرد تا برای زن و بچههای دیگرش کلفتی کند
و لوریانس در این کشمکش مدام ضعیفتر و خوارتر میشد
از همه چیز میترسید و از همهکس نفرت داشت
شبها از چنگ مردان مست میگریخت و روزها از دست زنان کثیف فاحشهخانه
کودکان شهر هیچ وقت او را در بازیهایشان راه نمیدادند
خودش هم هیچ وقت عروسکی نداشت
همه زورشان به او میرسید و هر روز دهها بار توسط مردم سرکوب و تحقیر میشد
نگاهه مردم شهر به او دقیقا مانند نگاهشان به مشتی لجن بدبو در کنج یک عمارت اشرافی بود
لجنی که باید هرچه سریعتر دور انداخته میشد تا بیش از این باعث زشتی فضا نشود
روزها و شبها به گریه و زاری سپری میشد و هیچکس به داد او نمیرسید
هرسال که بزرگتر میشد امیدهایش هم کمرنگتر میشدند
روزگارش از شب، سیاهتر
و زندگیاش از زهر، تلختر بود
تازه چند ماه از ۹ساله شدنش گذشته بود که مادرش به اتفاق یکیدیگر از زنان فاحشه خانه سراغ او آمدند
به او گفتند که دیگر بزرگ شده و باید شروع به کار کند
وعده دادند که درآمد اولین مشتری را میتواند برای خودش بردارد و لباسی زیبا با دامن چیندار بخرد!
او را گیج و گنگ به اتاقی هدایت کردند که درآن مردی حدوداً ۳۰ ساله روی یک تخت کهنه نشسته بود
مردی مست با چشمانی هرز که مدام سرتاپای او را وجب میزد
لوریانس میدانست که زنان و مردان در این اتاقها باهم چکار میکنند
او حتی چند بار از نزدیک دیده بود!
هیچ وقت نمیخواست شاهد این اعمال باشد ولی زنان فاحشهخانه میگفتند باید یاد بگیرد
آنموقع هم انتظار داشتند آنچه یاد گرفته انجام دهد، درحالی که او حتی هنوز بالغ نشده بود!
با مشتهای کوچکش به در کوفت و فریاد زد اما باز هم کسی به دادش نرسید
گوشهی اتاق کز کرد و اشکهایش سرازیر شد
به مرد مست التماس کرد که کاری به کارش نداشته باشد ولی انگار اصلا حرفهای او را نمیشنید!
بوی تند شراب با عرق مرد آمیخته شده و بوی گندی را اتاق پیچانده بود
در مقابل چشمان معصوم لوریانس لخت شده بود و به او لبخند میزد
آن مرد پشمالو بقدری وحشتناک بنظر میرسید که کم مانده بود او از شدت هق هق و انزجار بیهوش شود
آنجایی که التماسهای او بالا گرفت
موقعی که مرد بیتوجه به التماسهایش، یقهی لباس او را پاره کرد
درست همان لحظه بود که تمام امیدهای دنیا در پیش چشمانش رنگ باختند
واقعیت، محکمتر از هر زمان دیگری به گوش او سیلی زد
دیگر مطمئن شد که
رحمی درکار نخواهد بود
کمکی از راه نخواهد رسید
چیزی بهتر نخواهد شد
زندگی روی خوش به او نشان نخواهد داد
شانس و اقبال به او روی نخواهد آورد
هیچکس او را دوست نخواهد داشت
هیـچ رحمی درکار نخواهد بود!
اکنون روشن تر از هرزمان دیگری این را درک میکرد
تنهایی و بیکسیاش را
او ضعیف و حقیر و بدبخت بود
تا آخر عمر باید در آن لجن دست و پا میزد
و در نهایت روی یکی از آن تختهای کثیف،
با ذلت جان میداد و میمُرد
پس از مرگش هم مردم میگفتند که یک سگ مُرد
امروز یا چند سال دیگر
چه فرقی داشت؟
در نگاهش جهان چنان بی فروغ گشته بود که دیگر اهمیتی نمیداد امروز بمیرد یا سالها بعد
مشت هایش را با آخریت توانی که داشت به سرو کلّهی مرد کوبیدو آنقدر به اینکار ادامه داد تا او یقهاش را رها کند
میدانست که برخلاف دستور مادرش، رفتار بدی انجام داده و مشتری را عصبانی کرده است
اما اهمیتی نداشت
دیگر هیچ اهمیتی به نظرات و دستورات مردم اطرافش نمیداد
وقتی دنیا هیچ چیز خوبی به او نمیداد چرا باید خودش دختر خوبی میبود؟
اخمهایش را بهم گره زد و درحالی از گریه به سکسکه افتاده بود خود را از زیر مشت و لگد مرد بیرون کشید
شروع کرد به اینسو و آنسو دویدن در اتاق
دیوانه وار به کمدها لگد کوبید
هرچه را که میتوانست شکست
و هر ناسزایی را که تابحال از زبان مردم کثیفه اطرافش شنیده بود، فریاد زد ..
خشم و کینه و عقدهای که تمام این سالها در او انباشته شده بود فوران میکرد و اصلا اهمیت نمیداد که آتش درونش خودش را هم بسوزاند
به خودش آمد و دید گروهی از زنان از جمله مادرش، بر سرش ریختهاند و کتکش میزنند
به هر جان کندنی که بود از زیر دستو پایشان بیرون خزید و نفس زنان از فاحشه خانه فرار کرد
اَبروی راستش پاره شده و خون در چشمش روان بود
تمام بدنش بخاطر آنهمه کتک خوردن کوفته و دردناک بود بااینحال دست از فرار برنمیداشت
مردم شهر با تعجب شاهد فریادهای دیوانه وار او بودند درحالی که پا به رهنه بسوی مسیری نامعلوم میدوید
آنقدر بلند گریه کرده و از وحشت فریاد زده بود که دیگر ماهیچههای فکش را حس نمیکرد
گلویش میسوخت و فکر میکرد قرار است تمام دلو رودهاش را بالا بیاورد
دوید و زمین خورد
دوید و زمین خورد
دوید و زمین خورد
دوید و زمین خورد
همانطور ادامه داد تا جایی که دیگر هیچ انسانی را اطرافش نبیند
به میانههای جنگل که رسید، از دویدن باز ایستاد
به لباس پارهی آویزان بر سینهی خود چنگ انداخت به اطرافش نگریست
نفسش بالا نمیآمد و هیچ چیز از اطرافش نمیفهمید
هیچ چیز جز نکتهای مهم!
انسانی در آن محل نمیدید، بنابراین دیگر نیازی به فرار نبود
برای لحظهای چشمانش سیاهی رفت و دنیا دور سرش چرخید
دیگر نتوانست وزن خود را بر زانوهای ضعیفش تحمل کند،
بدون هیچ تقلایی بر کف جنگل افتاد و از هوش رفت…
دیگر وقته آن رسیده بود که بمیرد.
درد و خشکی چنان در تک تک اعضای بدنش رخنه کرده بود که چند ساعت بعد او را از بیهوشی در آورد
پیش از اینکه پلکهایش را از هم بگشاید،
از درد بخود پیچید
بوی خون مشامش را پر کرده بود و از ضعف میلرزید
دستانش با کرختی حرکت میکردند و به سختی توانست روی زمین بنشیند
به تنهی درختی که پشتسرش بود تکیه زد و نگاهش را به اطراف چرخاند…
ظلمات شب، جنگل را در خود غرق کرده بود!
سیاهی آنقدر سنگین بود که ابتدا فکر کرد کور شده و چیزی نمیبیند
فضایی تاریک و بیکران در اطرافش جریان داشت
آنقدر خالی و خلوت که صدای نفسهای مضطربش در اطراف میپیچید
نسیم سرد مرموزی بسویش میوزید و زخمهایش را میسوزاند
هیچ اثری از زندگی در آنجا نمییافت
گویا زندگان همگی زمین را ترک کرده بودند و او اکنون تنها ترین موجود عالم بود
در ذهن کوچکه خود هزاران هیولا ساخت
هیولاهایی که در آن تاریکی به او زل زده بودند و مدام نزدیکتر میشدند..
آرام پیش میآمدند تا او فرصت فرار نداشته باشد
یکی چشمان او را از حدقه در میآورد
یکی زبانش را میبرید
یکی رودههایش را از شکمش بیرون میکشید
یکی دستو پاهایش را کباب میکرد
ترس و ناتوانی او را فلج کرده بود و هر ثانیه منتظر مواجه شدن با هیولاها بود
نزدیکتر میشدند
نزدیکتر و نزدیکتر…
پارت1
پارت2
پارت3
پارت4
پارت5
پارت6
پارت7
پارت8
پارت9
پارت10
پارت11
پارت12
پارت13
پارت14
پارت آخر
جلددوم
لینک کوتاه: http://shasttip.xyz/?p=15771